نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

دیوانه های دانشکده

بعد از کلاس جسد!
واقعا آی کیوی من اونقدرام پایین نیست!!
ولی خب ۲۱ آبان کجا و ۱۰ دی کجا؟ چطور باید میفهمیدم واقعا؟؟!!
جسد تموم شد. من و زینب موندیم عکسهای سی تی اسکن و ام آر آی رو بیشتر بررسی کنیم. فائزه زودتر رفت و گفت توی کافه (طبقه دو کافی شاپ دانشکده) منتظرتونم.
ولی زینب هی معطل میکرد و میگفت وایسا ازت عکس بگیرم.(دارم میندازم گردن اون!) بعدشم گفت بیا بریم داروخونه!!
_زینب!! فائزه منتظره هاااا!! معطلش نکن، بعدا بریم داروخونه!
_نه نترس بهش گفتم. در جریانه.
من و زینب رفتیم بیرون دانشکده. فائزه زنگ زد. گفت بیاین دیگه!!
گوشیو گرفتم: فائزه باورکن این زینب معطل کرد من میخواستم زود بیام.
_باشه زهرا عب نداره زود بیاین منتظریم.

-و قطع شد-
(منتظریییییم؟؟؟ مگه چند نفرن؟ مگه فائزه تنها نیس؟)
برگشتیم دانشکده.
آرمیتا از طبقه های ساختمون ۲ اومد پایین تو حیاط: زهرا عزیزم ببخشید من دارم میرم.. امیدوارم ناراحت نشی.
_چرا ناراحت شم آرمیتا! برو بخون عزیزم!
_اخه مگه قرار نیس که...
با اشاره ی زینب ساکت شد.
(فک کنم فهمیدم!! ولی چون خیلی دور از تصور بود، بهش فکر نکردم..)
رفتیم کافی شاپ.
کلی از بچه ها بودن. جمع مون جمع بود. سعی کردم هیچ حدسی نزنم. بزارم ماجرا خودش پیش بره!!
(دیوونه ان این جماعت!! دیوووونههههه)
نشستم روی صندلی
تا تونستن دستم انداختن و خندیدن!! و خندیدم!! بماند که چیا گفتن بدجنسا!!
مسئول کافی شاپ اومد: خبببب تولد کدومتون بود؟؟
بچه ها با اشاره هایی که مثلا من نفهمم: هییییچکدوممون!!! اشتباه گرفتین!!!

ولی من دیگه فهمیده بودم!! کیک رو آوردن. جبران تولدی که توی امتحانای میانترم بود و نشد برگزار بشه.. خیلی دیوونه ان اینا خیلی دوسشون دارم...
کیکی که روش با انار نوشته بودن تولدت مبارک.
_لامصبا میگفتین یه چیز درستی بپوشم. آخه با مقنعه ی سیاه؟؟ اونم بعد از جسد؟؟(همه حلقم بوی فرمالین میده!!) دِ نگیر عکس نگیر اینقده!!

 

 و بعد خل بازیای سارا و شیوا و شوخیایی که از خنده دل درد گرفتم و چای کوثر که ریخت و بعدم همه کادوها یه طرف، اون پوستر بزرگی که بچه ها نقاشی کرده بودن و توش برام با دست خط خودشون شعر و یادگاری نوشته بودن یه طرف. بهترین هدیه برای من این  دست خطهای خودمونیه. ازین هدیه ها که هیچ کجا تو هیچ مغازه ای پیدا نمیشه. ازینا که ساخته ی دل بچه هاست...

باید اعتراف کنم که واقعا سورپرایز شدم. به جهنم که بیرون از دانشکده توی خیابونِ بغلی تظاهرات و بگیر و ببنده! آشوبِ جهان و جنگ دنیا به کنااار!! ما خوش میگذرونیم و خوشحالیای خودمونو داریم. حتی اگه صبح سرکلاس فیزیو کلی خورده باشه تو ذوقمون!

آدمهای تکرارنشدنی، خاطره های تکرارنشدنی! میزان آدرنالین ام نرماله. ذوق مرگ نیستم، دارم توی شرایط طبیعی حرف میزنم: خدا خیلی دوستم داره که با این بچه ها رفیقم و همه ی سال رو باهم میگذرونیم..!

یه روز شاید، بعد از هفت سال،...


پ ن۱: قرار بود بریم باغ ارم. ولی من میترسیدم از فیزیولوژی و آناتومی جا بمونیم(اینو بگم که هیچوقت به خوش گذرونی نه نمیگم، خصوصا اگه دلیلم درس باشه! ولی این ترم مجبورم، چون اگه خوب نخونم ممکنه از این همین عشق ها جدا بشم) فائزه. زینب. مرسی یه دنیا....

پ ن۲: لیلا چرا واسم آبرنگ خریدی؟ من تو ترکم تا آخر امتحانا!

پ ن۳: همیشه همینقدر خنگ بمون که بتونیم راحت سورپرایزت کنیم!! (جمله ای که همه ی بچه ها بهم گفتن امروز!!) هه! بدبختا  چی عک کردین درباره هوش سرشار من؟؟؟ من خودم از اولش فهمیده بودم ولی میخواستم سورپرایزتون خراب نشه! بعله!

پ ن۴: از پنجره های مترو به آسمون ِ غروب، ماه و شاخه های خشک درختا نگاه میکنم. یادم میفته به شهید زین الدین. و بعد خداروشکر میکنم... یه روز حتما میگم که چرا این جور موقعا به یاد حرفای اون میفتم..
پ ن۵: خیلی طولانی شد. خب بشه. باید ثبت میشد!! 
 
نظرات 4 + ارسال نظر
شادی دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1396 ساعت 16:37 http://shadi-shadi.blogsky.com

سلام زهرا جونم چطوری گل من؟
تولدت مبارررررررک عزیز،دل
دست نوشته هاتو میخونم یاد رمان هایی که خوندم میفتم
چقد قشنگ توصیف میکنی حس میکنم منم کنارتونم
از الان بگم باید وقتی عاشق شدی هم بیای برام بنویسیا حتی شده خصوصی
بی صبرانه منتظر اون دلنوشته هاتم

سلام عزیزم مگ میشه کامنتت رو بخونم و خوب نباشم!!!
دارم بافت میخونم فردا کوییز داریم طبق معمول!!
مرسی شادی ممنون که وقت میزاری میخونی میدونم پر حرفم!!!
اینقده استرسم بالاس که نمیدونم کی میتونم بیام وبلاگمو چک کنم ولی هستم ایشالا پست میزارم و پست های تو رو میخونم مهربون

شادی سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1396 ساعت 00:11 http://shadi-shadi.blogsky.com

جیگرتو بشم خسته نباشی عزیزم
منم بیصرانه منتظر حرفای قشنگتم

مرسییییی شادیییی از امتحان اومدم خرد و خستهههههه

شادی سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1396 ساعت 00:14 http://shadi-shadi.blogsky.com

میگما جسد ترس نداره؟؟؟
من حس میکنم وقتی شب تنهام روحش میاد دوروبرم میپلکه

نههههه!!!! اتفاقا یه جسد تازه هم اوردن که اول براش فاتحه خوندیم بعد رفتیم سراغ تشریح و بررسی و اینا!!!

:) پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1396 ساعت 17:48

وااااییییی
از این تولد یهویی ها...
برای منم گرفتن یه بار... خیلی حس خوبیه. بدون پوشیدن لباس مناسب، بدون آمادگی ذهنی، لبخندای ناگهانی، محبت و عشقی که تو نگاهشون هست تکرار نشدنیه، و اون لحظه بزرگ ترین آرزوی تولدت اینه که اون دیووونهههه ها به بزرگ ترین آرزو هاشون برسن! :)

تولدت مبارک ^-^

اره دقیقا بزرگترین ارزو همینه!!و اینکه همیشه سالم و خوشحال کنارمون بمونن‌...
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد