نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

صورتحساب

       پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر که درحال آش پزی بود،دست هایش را با حوله تمیز کرد و نوشته ی روی کاغذ را با صدای بلند خواند . او نوشته بود :
 صورتحساب
کوتاه کردن چمن باغچه : 5 دلار
مراقبت از برادر کوچکم :2 دلار
نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم : 3 دلار
بیرون بردن زباله : 1 دلار
جمع بدهی شما به من : 12 دلار

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد و گفت : خب ! مدادت رو بده !

سپس چند لحظه خاطراتش را مرور کرد . و قلم را برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت :

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ

بابت تمام شب هایی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ

بابت تمام زحمت هایی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ

بابت غذا ، نظافت و اسباب بازی هایت هیچ

و اگر تو اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است .

وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند ، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد گفت : مامان دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و پشت صورتحساب نوشت : قبلا به طور کامل پرداخت شده است.


" جایی که احساسات پا می ذاره ، منطق کور می شه . مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه می ذاره . جمع بدهی 11 دلار می شد ، نه12 دلار !!! "

نظرات 1 + ارسال نظر
پروفسور جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 19:57 http://25farary.blogsky.com

خیلی باحال بود

خیلی ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد